بررسی درس مثل گل

تصاویر و متن درس در ادامه ی مطلب



وقتی خواستم این درس رو بدم به بچه ها گفتم که با خودشون عروسک بیارن.
وقتی وارد کلاس شدم به بچه ها گفتم میدونید مادراتون برای اینکه شما رو بخوابونن چکار می کنن؟
بعضی ها گفتن برامون قصه می خونه بعضیا گفتن برامون لالایی می خونه؟
بعد چراغ هارو خاموش کردم و بهشون گفتم امروز جای مادراتون می خوام شما رو بخوابونم
براشون قصه خوندم و بعدش براشون لالایی خوندم.
کم کم داشت خوابشون می برد.
بهشون گفتم الان شما مادرید و قراره عروسکهاتون رو بخوابونید و به هر کدام اجازه دادم
که برای عروسک خودش و عروسک دوستاش مادر بشه و لالایی بگه
در بین بچه ها کریم صدای خیلی دلنشین و پرسوز داشت
طوری که خودم هم تحت تاثیر صداش قرار گرفتم و شیوا با اینکه نابینای مطلقه و
لی بهتر از همه بچه ها بلد بود عروسکش رو بخوابونه
روز بعد هم از بچه ها خواستم که عکس نوزادی و لالاهایی که مادرشون براشون
میگفتن رو باخودشون بیارن و روی مقوا نوشتم و به دیوار کلاس چسبوندم
مثل گل بهانه ای بود برای حس زیبای مادربودنت پسرم
امروز در خیالات غنچه هایی شناور شدم که شاید برای اولین و آخرین باری بود که حس زیبای مادر بودن را تجربه کردند . لالایی های صورتی پسر بچه هایی که با پوشیدن چادر و روسری ، احساس ناب مادر بودن را به تصویر کشیدند. قبل از این هرگاه حرف از پوشیدن لباسهای دخترانه و زنانه بود چقدر ته دلی به هم می خندیدند ولی امروز برای پوشیدن چادر و روسری مادر ، چه حس رقابتی در میان آنها جاری بود . اصلا فکرش را نمی کردم که بتوانند به این زیبایی لالایی بخوانند . لذت بازی با عروسک را چشیدند و برای اولین باری بود که هیچ کس نبود به آن ها بخندد و بگوید عروسک مال دخترهاست . لذت دیدن آن صحنه هایی که عروسک بی جان بر روی پاهای به ظاهر کوچک ولی پرامتدادشان ، به موجودی جاندار تبدیل شده بود را هیچ گاه فراموش نخواهم کرد .

حس زیبای مادر بودن را چه زیبا به تصویر کشیدی پسرم

مادرم عکس های کودکی ام را به من نشان داد .

به دنیای زیباو معصومانه پسربچه ها نخندیم .
وبلاگ حاضر، در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۱ در اولین روز کاری در مدرسه بهار انقلاب ایجاد شد. آن روزها معلمی بیتجربه اما مشتاق بودم.