بازی ببین و بگو - ما و اطراف ما

امروز کلاس ما مهمون بچه های نابینا و خانم معلم شون بود. اتفاقا زنگی بود که ما درس شیرین علوم رو داشتیم و رار بود با هم بازی کنیم. بازی ببین و بگو!
اولش من این بازی رو مثلا به زبان اشاره به بچه ها یاد دادم و این بازی رو تکرار کردم اما بعدش متوجه شدم که بچه ها هنوز بازی رو یاد نگرفتن. بعدش به خانوم معلم گفتم بیا یک بار این بازی رو من و شما اجرا کنیم ، تا بچه ها ببینن و متوجه بازی بشن!
بعد وسایل روی میز رو نگاه کردم و به خاطر سپردم و رو به در کلاس ایستادم و خانوم معلم و بچه ها داشتن وسایل رو جا به جا می کردن. من هم همین طور که پشت به بچه ها ایستاده بودم به خانوم معلم سفارش کردم که تغییر ساده ای بدن که من متوجه بشم وگرنه جلوی بچه ها خیلی ضایع میشم. بعدش منو صدا کردند و رو به میز ایستادم و با راهنمایی خانوم معلم متوجه تغییر شدم. نمی دونید بچه ها وقتی می دیدن که من دارنم دنبال تغییر می گردم چه ذوقی می کردند و چطوری می خندیدند. بعدش که با یاری خانوم معلم و بچه ها متوجه تغییر شدم نوبت خانوم معلم بود که چشاشو ببنده و خلاصه کلاس خیلی پر هیجانی بود....
بعدش دوباره بچه ها رو یکی یکی صدا کردم و این بازی رو اجرا کردیم...
احساس کردم برای تنوع هم که شده هر چند وقت یکبار خوبه که کلاسمون رو ادغام کنیم. به من و بچه های کلاسم که خیلی خوش گذشت، خانم معلم رو نمی دونم....
وبلاگ حاضر، در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۱ در اولین روز کاری در مدرسه بهار انقلاب ایجاد شد. آن روزها معلمی بیتجربه اما مشتاق بودم.